در این قسمت با بخش دوم سفر هیچهایکینگ از ایران به ترکیه و گرجستان با وب سایت دکوول همراه باشید.
بیدار باش 7:15 دقیقه بود. بارش باران از ساعت 2 صبح آغاز شده بود و به شدت ادامه داشت. چادر کاملا مقاومت نشان داده بود اما کفشهایی که بیرون مانده بودند کاملا خیس بودند. بعد از بستن کولهها در داخل چادر و انتقال آنها به محلی سر پوشیده (آلاچیقی که 200 متر آنورتر قرار داشت) توسط آزاد انجام گرفت. چادر رو هم من جمع کردم و آزاد هم به کمکم اومد و در اون محل تا حد ممکن خشکش کردیم و تمام وسیلههامون رو جمع کردیم. نگرانی از اینکه چطوری باید تا حد ممکن خشک بمونیم فکرمون رو درگیر کرده بود.
تصمیم گرفتیم بریم زیر بارون آخرین شنامون رو انجام بدیم. موجهای بسیار سهمگینی به ساحل میزد تا حدی که راحت میچرخوندت و مثل بطری مینداختت بیرون از آب. جوری که در تمام ساحل 9 کیلومتری کوبولتی کسی به دریا نزدیک هم نشده بود چه برسه بیاد داخل آب در هر حال ما همچنان اجازه ندادیم مایوهای شنامون خشک بشن و حدود 20 دقیقه در اون محل شنا کردیم، وقتی بیرون از آب اومدیم دیگه قطرات بارون رو حس نمیکردیم. حس خیلی خوبی بود که توس ساحلی که کلا هیچ کسی توش نبود داشتیم دو تایی عشق و وحال میکردیم.
با تنظیم لباس و بستن کوله از ساحل جدا شدیم و در راه باز هم به زبان پانتومیم تلاش کردیم به مغازه دارا نشون بدیم که پلاستیک بزرگ بهمون بدن ولی متاسفانه کسی نداشت. این کار رو با گرفتن یه پلاستیک کوچیک از مغازه اول و نشون دادن به مغازههای بعدی انجام دادیم و کمکم سایز نایلون داشت بزرگ و بزرگتر میشد طوری که تو مغازه آخر تقریبا سایز کوله شده بود و تونستیم تا حدودی روی کوله رو پوشش بدیم. بعد از پیادهروی حدود 700 متری به محلی مناسب برای سوار شدن به اتومبیل رسیدیم.
با وجود پوشیدن لباسهای ضد آب باران آزار دهنده و بسیار شدیدی در منطقه حاکم بود، در چنین هوایی هیچ هایکنیگ هم دشواریهای خاص خودش رو داشت. ساعت 10:15 دقیقه سوار بر ماشین دندانپزشکی شدیم که به تازگی آموزش زبان انگلیسی را شروع کرده بود و بیشتر به منظور تمرین ما رو سوار کرده بود و به محل کار خود در شهر باتومی میرفت.
بعضی از نقاط ترافیک داشت و باران بسیار سختی باریدن گرفته بود (شدیدترین بارانی که در تمام عمرم دیده بودم). اشتباهی که در اینجا رخ داد این بود که در مسیر کمربندی باتومی به سمت مرز نایستادیم و اجازه دادیم تا راننده در مورد نقطهای که باید پیاده شویم تصمیم بگیرد (مسیر خود را به کس دیگری واگذار نکنید). این موضوع سبب شد تا در داخل باتومی و در محلی که بیشتر سفر با تاکسی انجام میگرفت و امکان هیچ هایکینگ تقریبا وجود نداشت به منظور انجام کاری مثبت مسافت 4 کیلومتری در زیر بارش شدید باران به شکل پیاده طی گردید تا به خروجی شهر برسیم.
اول راه خیلی رعایت میکردیم و سعی میکردیم از زیر سایهبانها بریم و تا جایی که ممکنه کمتر خیس بشیم ولی بعد از چند دقیقه دیدیم که فایده نداره و به معنای واقعی آب از سر گذشت دیگه چه یه وجب چه صد وجب واسه همین دل رو زدیم به دریا و تصمیم گرفتیم از بارون لذت ببریم و شروع کردیم به پیاده طی کردن عرض شهر بارون خیلی شدید بود و با اینکه شهرسازی خوبی داشتن همه جا رو آب گرفته بود و وقتی میخواستیم از کنار جدولا رد بشیم اول عمق آب رو تست میکردیم بعد ازش رد میشدیم. بارون واقعا شدید بود و حتی خود محلیها هم کنار وایساده بودن و تماشا میکردن و گاها ما رو با دست به هم نشون میدادن و یه چند نفری هم از دو دیوانه که با کولههای بزرگ توی آب بپر بپر میکردن فیلم میگرفتن (به دلیل بارش شدید و آب بندی شدن تجهیزات از این بخش از برنامه عکسی در اختیار نیست).
بارون خیلی شدید بود و تماما خیس بودیم به منظور رفع این خیسی راه حلی که ارائه شد خرید 1 کیلو گلابی و لذت بردن از هوایی که قصد سازش با ما رو نداشت J. نهایتا مغازه پلاستیک فروشی پیدا کردیم و با زبان اشاره به شخصی که برادرش کارمند سفارت ایران بود فهمانیدم تا به ما مقدار پلاستیک ساختمانی بفروشد که فروشنده استقبال کرد و حتی اجازه داد لباسهای خیسمون رو در اتاق دیگه فروشگاهش عوض کنیم و پلاستیکها رو با قیچی و گیره کاغذ به شکل پانچو در آورد.
بعد از پوشیدن آن به ادامه مسیر پرداختیم. نهایتا در کنار میدان خروجی باتومی و بعد از تموم کردن گلابیها اتومبیلی که تا مرز میرفت ما را سوار کرد. پوشیدن این پلاستیکها تا حدودی جلوی باران را گرفت اما باز هم کافی نبود. بعد از عبور از مرز به علت باران شدید و شلوغی بیش از حد امکان هیچ هایکینگ وجود نداشت و با دو اتومبیل پولی از مرز به شهر هوپا رسیدیم که هزینهای بالغ بر 11 لیر برای دو نفر بر ما اعمال کرد. میبایست امشب را در آرداهان سپری میکردیم تا بتوانیم سر موقع به ماکو و سپس به تهران برسیم. بنابراین راه برای ادامه مسیر زیاد بود و نمیتوانسیم صبر کنیم تا هوا آفتابی شود (از هیچی اطمینان نداشتیم).
در خروجی شهر هوپا بیش از 4 ساعت در زیر بارش باران به انتظار اتومبیل نشستیم و تلاش کردیم اما بی نتیجه بود، باراش مهلک باران امکان هرگونه تلاش به تغییر را از بین میبرد و ناگهان ماشین حمل میوهای که از محلیهای همان شهر بود اعلام کرد که امشب به مقصد آرداهان حرکت خواهد کرد.
این موضوع خیال ما را از جانب رسیدن به آرداهان راحت کرد و سبب شد تا بیشتر با افراد محلی ارتباط داشته باشیم و به صحبت کردن با آنها بپردازیم. همچنین نانی هم خریدیم و در این محل خوردیم. غذا به ما داده شد، همچنین چایی در مقیاس زیادی در اختیار ما قرار گرفت (حدود 12 عدد به ازاء هر نفر خوردیم).
راجع به فستیوال گاوبازی در شهر آرتوین اطلاعاتی به ما داده شد و همچنین تبادل فرهنگی بسیار مناسبی انجام گرفت. همچنین دیدن یه هیچهایکری (Onur) که قصد رفتن به آرتوین رو داشت تا به فستیوال برسه هم خیلی جالب بود که برای رسیدن به آرتوین به ما پیوست و ادامه مسیر رو با ما بود.
ساعت حدود 11 شب از شهر هوپا راه افتادیم. حدود 2:30 دقیقه صبح روز بعد به شهر آرداهان رسیدیم و در ورودی شهر و در داخل آلاچیقی به خواب پرداختیم. وقتی کوله پشتی رو باز کردیم متوجه شدیم که چادر و تقریبا همه چیمون خیسه فقط تونسته بودیم مدارک و گوشی و کیسه خواب رو تا حدودی خشک نگه داریم که تونستیم تا صبح به خواب خوب و عمیقی فرو رفتیم.
ساعت 8 صبح بیدار باش اعلام گردید و ساعت 9:30 دقیقه بعد از جمع کردن وسیلهها به سمت داخل شهر حرکت کردیم. شهر بسیار خلوت بود و توانستیم پیاده خود را به سه راهی که به سمت کارس میرفت رساندیم. بعد از سوار شدن به دو ماشین در بازه زمانی 1 ساعته توانستیم 20 کیلومتر در مسیر پیشروی کنیم و به سه راهی اصلی شهر کارس برسیم. 10:45 دانشگاه آرداهان بودیم و ساعت 11 نیز به سه راهی کانلی چاتاک (canlicatak) رسیدیم.
پس از انتظاری یک ساعت و نیمه و رد شدن ماشینهایی که فاصله بین دو ماشین حتی به ده دیقه هم میرسید در نهایت ساعت 12:30 دقیقه با اتومبیلی که از ما بیم داشتند و راجع به وسیلههایی که همراه داشتیم هم پرسیدند به سمت کارس برسیم. چون حملات تروریستی صورت گرفته بود و افراد کمتری اعتماد میکردن افراد غریبه رو با دو کوله پشتی بزرگ سوار کنند. این ماشین نیز رنو فلورانس بود. ساعت 13:30 به سه راهی کارس-ایغدیر رسیدیم و 5 دقیقه بعد با استفاده از یک کامیونت به سمت شهر ایغدیر روانه گشتیم.
دیدن گوسفندی که در پشت این کامیونت ایستاده بود برای ما بسیار لذت بخش بود و ماشینی روباز که مناظر و هوای بسیار خوبی داشت نیز بسیار لذت بخش بود. ساعت 15:20 دقیقه به شهر ایغدیر رسیدیم. 15:45 دقیقه با یک دستگاه ماشین ولکس واگون به سه راهی نهایی شهر دوبایزید رسیدیم. اسم راننده آیهان بود که اصلیتا ایرانی بودند. کارت شرکتش رو به ما داد و راجع به عمهاش که ایران بودن بهمون توضیح داد. ساعت 16:30 دوراهی به سمت ایران و ساعت 17 هیچ درون شهری به سمت مرز که 2 کیلومتر ما را انتقال دادند و نهایتا ساعت 17:45 دقیقه به واسطه اتومبیل استیشن بسیار پیشرفته به مرز رسیده و حتی راننده با اجازه گرفتن از مامورین گمرک تا در سالن انتقال مسافرین نیز آورد.
در نهایت بعد از انجام امور اداری ساعت 18:10 دقیقه وارد خاک ایران شدیم و بعد از استفاده از سرویس بهداشتی و ... با همان ماشینهای فعال در داخل گمرک به خروجی گمرک رسیدیم و با تاکسی به ترمینال ماکو رفته و نهایتا هم با اتوبوس ساعت 19 از ماکو به تهران برگشتیم.
اتمام سفر 7 صبح روز بعد در ترمینال آزادی یعنی همان نقطه شروع اعلام گردید و آخرین عکس نیز عکس اتمام سفر در ترمینال بود.
علاقه شخصی من به کوهنوردی و صعودهای بلند هیمالیایی منجر شد که به شکل حرفهای این ورزش رو دنبال کنم و به سمت مربی شدن و راهنمای کوهستان شدن برم.