در ادامه مسیر در روز دوم، در خروجی شهر یه قلعه خیلی خوشگل بود که نظرمون رو جلب کرد و تصمی گرفتیم که حداقل دیواراش رو ببینیم، بعد از بازدید از قلعه و گرفتن چند عکس در کنار جاده ایستادیم و دست بالا میگرفتیم به سمت ماشینا تا به سمت شهرهای شاوشات (Savsat) و آرتوین (Artvin) ادامه مسیر دهیم. در این نقطه ناگهان موتورسواری که کولهای بر پشت موتورش بسته بود در جلو ما ایستاد، پسری هم سن خودمان بودند که با موتور به مسافرت در مناطق مختلف میپرداخت و اسم خودش رو گذاشته بود Hell Rider.
صحبت کردن با افرادی این شکلی خیلی لذت بخشه، همچنین حس اینکه در گوشه و کنار شهرهای اطراف دیده میشوی هم خیلی خوبه. اینجا یه چیزی که یاد گرفتم این بود که خیلی خوب به مسیرایی که داری میری باید نگاه کنی. اون دست قلعه یه پارک بود که تو برگشت خیلی کمکون کرد. بعد از انتظار زیاد و پیادهروی داخل شهر آرداهان به منظور ادامه مسیر به محلی بهتر رفتیم و در آنجا یک کامیون باری که حدود 20 کیلومتر جلوتر به روستای خود میرفت سوار شدیم.
بعد از پیاده شدن در روستا و گرفتن چند عکس یادگاری از طبیعت و گاوهای منطقه که در حال آواز خوانی بودند و با نگرانی از ابرهایی که تو بالادست داشتند گریه میکردند، شروع به دست تکون دادن به اتومبیلهای گذری کردیم. ابراهیم با ماشین قرمز رنگ ساخت ترکیه خودش مثل فرشته نجات جلومون نگه داشت و ما را تا بورچکا (Borcka) یعنی شهری که بعد از شهر مقصد ما بود، رساند (145 کیلومتر همراش بودیم). مردی نازنین و عزیز که اطلاعات زیادی راجع به منطقه داشت و اونا رو بدون هیچ چشم داشتی در اختیار ما میذاشت. درست چند دقیقه بعد از سوار شدن به اتومبیل وارد جبهه بارانزا شدیم، با افتادن اولین قطره روی شیشه جلوی ماشین من به آزاد نگاه کردم و لبخندی بینمون رد و بدل شد.
سرسبزی شمال ترکیه از شهر آرداهان آغاز میشد، شهری که بالاترین ارتفاع را نسبت به شهرهای اطرافش داشت. بارش باران بعد از حدود نیم ساعت متوقف شد و به دلیل بارش باران و صافتر شدن هوا مناظری بسیار دلنشین ایجاد شد. ابراهیم زنبورداری بود در دشتهای اطراف آرداهان که به منظور سپری کردن تعطیلات عید فطر با خانواده خود به سمت شهر بورچکا راهی بود، امنیت منطقه خوب بود، مثلا ابراهیم کندوهارو همین جوری ول کرده بود به امان خدا و اومده بود و میگفت خدا مواظبشون هست.
ابراهیم هم روزه بود و از اینکه آزاد هم روزه هست بسیار لذت برد و تعجب کرد و بهمون گفت که امشب نمیذاره جایی بریم برای شام و باید با ابراهیم باشیم. یه جایی توقف کردیم که ابراهیم بنزین بزنه به ماشینش و یه جای دیگه هم ایستادیم که دستشویی بریم و ابراهیم یکی از دوستاش رو ببینه، یک جا هم برای خرید نون وایسادیم که بویی پس دلپذیر داشت و تازه میوه هم برامون خرید. ساعتم 9 عصر رو نشون میداد، بعد چند دقیقه دوباره حرکت کردیم، ساعت 21:55 ابراهیم جلوی یه رستوران نگه داشت و مهمونمون کرد به خوردن یه افطاری توپ تو ترکیه.
به دلیل اینکه روز آخر ماه رمضان بود و ابراهیم و آزاد روزه بودند شامی مفصل میل کردیم که آزاد انرژی مجدد گرفت (طولانیترین روزهای شد که آزاد گرفته بود، دلیلشم اختلاف ساعتی بود که با رفتن به ترکیه و جابجایی 1 ساعت و نیمه زمان رسمی بیشتر مجبور به روزه داری شد، ثوابش زیاد شد اشکال نداره) شاممون با سوپ و سالاد شروع شد و آخرش هم برامون Guvec آوردن (مثل یتیمچه خودمون بود).
در نهایت بعد از صرف شام و ادامه مسیر ساعت 22:40 به شهر بورچکا رسیدیم. بعد از غذا خوردن و کشیدن سیگار با ابراهیم به سمت آرتوین و سپس به سمت بورچکا رفتیم و در داخل شهر در یک سه راهی ما را پیاده کرد و خودش دور زد که به روستاشون برگرده. از این مرد نازنین خداحافظی کردیم و مسیری را پیاده طی کردیم تا به کنار پمپ بنزینی برسیم و بتونیم درجایی که ماشینا سرعتشون کمتر هست و در محلی مناسبتر به اتومبیلها دست تکان بدهیم.
در این محل دوباره پسر موتورسوار را ملاقات کردیم و اینبار علاوه بر آدرس فیسبوک عکسی یادگاری نیز با هم گرفتیم، دیدین دنیا چقدر کوچیکه. از آونجا با یک ماشین آفرود کاپرا به ساحل حاج علی بعد از شهر هوپا (Hopa) رفتیم تا شب رو بگذرونیم و فردا اول وقت بریم باتومی. محل چادر رو مشخص کردیم و سریع به استراحت پرداختیم. هوای شب بسیار دلنشین و صدای دریا بسیار آرامش بخش بود و اوقات بسیار خوشی سپری شد. من توی چادر خوابیدم و آزاد بیرون چادر به خواب رفت. من که تا صبح بیدار نشده بودم ولی ظاهرا نگهبانی ساحل دو سه باری آزاد رو بیدار کرده بودن که اینجا جای چادر نیست و فلان. ولی تا صبح همونجا موندیم.
روز عید فطر بود و به رسم کردنشینان صبحانه را با قرمهسبزی آغاز کردیم که از تهران با خودمون آورده بودیم که قطعا بهترین صبحانه چند قرن اخیرمون بود فقط حیف که حس خوب پیچیده شدن بوی قرمه سبزی توی چادر تو اون ساعت صبح و فضای ساحل دریای سیاه و جنگلهای مه گرفته کنارشو نمیشه نوشت. بعد از شستوشو ظرف و ظروف، مسواک و جمع کردن کمپ ساعت 9:55 صبح کنار جاده وایسادیم و آماده دست تکان دادن به اتومبیلها شدیم .
با مرز که شهر سارپی (Sarpi) بود اسمش، فاصله کمی داشتیم و بعد از 15 دقیقه انتظار با یک دستگاه پژو 306 (مدل رو خیلی مطمئن نیستم) به مرز رسیدیم. ساعت به وقت ایران 10:36 دقیقه بود. در مرز هزینه خروج از کشور برای شهروندان ترکیهای 15 لیر بود اما برای ایرانیا هیچ هزینهای نیاز نیست و کاملا رایگان میتونین به گرجستان عبور کردیم، میدونید که بعد از توافقنامهای که فوریه 2016 امضاء شد، برای گرجستان ویزا هم نیاز نیست.
بیمه هم نیاز نیست بگیرین. ساعت 11:37 دقیقه وارد گرجستان شدیم و بعد از تعویض لباس و بعد اینکه آبی به صورت هامون زدیم از بخش اطلاعات، نقشهها و اماکن دیدنی شهر باتومی و اطراف شهر رو گرفتیم و در هوایی بسیار عالی وارد خاک گرجستان شدیم.
نرخ تبدیل ارز 2.25 لاری (GEL=Georgian Lary) به ازاء 1 دلار و 2.45 لاری به ازاء 1 یورو در مرز تعیین مبادله میشد. صرفا محض اطمینان 50 دلار را به لاری تبدیل کردیم و به ادامه مسیر پرداختیم، این رو بگم که کل پولمون 90 دلار بود و 90 یورو، دیگه هیچی نداشتیم. بلافاصله تو خروجی مرز، ترافیک سنگین شانس کارمون رو پایین آورده بود. تصمیم گرفتیم مسافتی کوتاه را پیاده طی کنیم و از ترافیک بخش ورودی فاصله بگیریم. از همون اول زیبایی و سرسبزی گرجستان ما رو خیره کرده بود و جنگلهای متراکمش برامون تازگی داشت. حدود 1 کیلومتر از ترافیک دور شدیم و کنار جاده منتظر ماندیم و به اتومبیلها دست تکان دادیم تا اینکه پسر جوانی با اتومبیلی دو در، کنار ما نگه داشت.
آزاد که از من قد بلندتر هم هست به سختی عقب نشست و من جلو نشستم. شهروندان گرجستانی در نوار مرزی و یا بهتره بگم نوار ساحلی به سختی هم نمیتوانستد انگلیسی صحبت کنند و در مسیر به ناچار با راننده پانتومیم بازی کردیم تا به مقصد یعنی 15 کیلومتر آونورتر و نزدیک به باتومی رسیدیم. چند لحظه بعد از پیاده شدن از اتومبیل و رفتنش آزاد متوجه شد که کلاه آفتابگیرش را توی ماشین جا گذاشته، البته که خبری بود. درسته بارون ساحل اذیت نمیکنه (J) ولی آفتاب ساحل چرا (تاکید مجدد: حواستون به وسیلههاتون باشه، کوچکترین وسیلهها میتونه مشکلات بسیار زیادی ایجاد کنه).
ساعت 12:15 بود. همونجایی که از اتومبیل قبلی پیاده شدیم شروع به دست تکاندادن به اتومبیلها کردیم تا به سمت شهر باتومی برویم. ماشین بعدی بنز CLS 500 نوک مدادی بود که سر شوخی با همدیگه واسش دست تکون دادیم و در کمال ناباوری دیدیم که ترمز کرد ما را تا مرکز شهر باتومی و نزدیکی رستوران مکدونالد رساند نصف شهر رو هم با ماشینش نشونمون داد و پیادمون کرد یه جای خیلی خوب، بدون اینکه کلمهای ردو و بدل بشه بینمون از ماشین پیاده شدیم و رفتیم، حتی اسم خیلی از اینایی که سوارمون کردن رو هم نمیدونیم.
به منظور صرفهجویی در زمان و برنامهریزی مناسب بلافاصله به سمت ساحل دریا که نزدیک به رستوران هم بود، رفتیم و برای اولین بار وارد دریای سیاه شدیم و بعد از اتمام شنا و پرسوجو کردن راجع به محل چادر و چیدن برنامه روزهای آتی و بعد از ظهر، به رستوارن مک دونالد برگشتیم. 19.75 لاری به ازاء دو ساندویچ و نوشابه پرداخت گردید این رستوران مجهز به اینترنت رایگان بود که سبب شد تا چندی از برق و اینترنت این رستوران استفاده کنیم و ساعت 15 بعد از اتمام کار رستوران را ترک کردیم.
بعد از خوردن غذا و برنامهریزی، به سمت دلفیناریوم رفتیم، ساعت 3 بعد از ظهر بلیط خریدیم، اما در ورود به مجموعه ساعت 15:40 باز میشد، به پیادهروی در پارک 6 می (6 May) پرداختیم و دور دریاچه طراحی شده مرکز پارک رو پیاده طی کردیم و از حیواناتی که آزادیشون به واسطه قفس و فنس محدود شده بود دلجویی کردیم و دوباره به دلفیناریوم برگشتیم. هزینه بلیط 15 لاری به ازاء هر نفر بود (البته هزینه ورود در ساعتهای مختلف فرق داشت، تصویر پوستر و قیمت پارک دلفیناریوم نیز در ادامه گذاشته شده).
ورود به داخل دلفیناریوم با کیف بزرگ هم ممنوع بود و کیفامون رو تو ورودی به نگهبون سپردیم و رفتیم داخل. یکی از بخشهای بسیار جذاب و دیدنی سفر رو با دیدن نمایش بسیار خوب دلفینها پشت سر گذاشتیم که کاملا ارزش هزینشو داد و عالی بود.
بعد از تمام شدن نمایش طراحی شده در دلفیناریوم به پیادهروی در شهر با کوله سنگین پرداختیم. از یه شیرینی فروشی محلی یکم شیرینی خریدیم، صاحباش میتونستن انگلیسی صحبت کنن، اهل اکراین هم بودن. نونا رو خوردیم و چقدرم خوشمزه بودن و ادامه مسیر به سمت کلیسای مادر مقدس، کلیسایی بسیار بزرگ و زیبا، رفتیم و حدود نیم ساعتی به بازدید از این کلیسا پرداختیم.
دوباره رفتیم تو خیابون و بعد از طی کردن مسافتی طولانی ساعت 7 عصر بود که به ایستگاه اول تلکابین شهر باتومی رسیدیم. در کنار این ایستگاه تلکابین مرکز اطلاعات توریست قرار داشت که چند سوال راجع به مکانهای دیدنی دیگر، رستوران برای خوردن غذای سنتی و محل شبمانی پرسیدیم. بزرگی لنگرگاه اصلی باتومی، کشتیهای پهلو گرفته و کشتیهایی که در دوردست انتظار ورود به شهر را داشتند بسیار محسور کننده بودند. این محل، دید بسیار زیبایی از لنگرگاه شهر باتومی و خط ساحلی در اختیار گردشگران قرار میدهد که منظره افراد ماهیگیر کنار لنگرگاه نیز زیبایی خاصی به آن میبخشید.
پیمایش خط ساحلی ادامه پیدا کرد، اما به منظور بهینهسازی مسیر تصمیم گرفتیم به سمت میدان اروپا بریم و بعد از بازدید از برج باتومی به سمت ساحل برگردیم.
در این مسیر، به میدان اروپا، برج باتومی و فواره آن رسیدیم و بعد از گرفتن چند عکس ادامه مسیر دادیم. سپس به سمت مجسمه ادیسه (یادآوری از داستان ادیسه و هومر) رسیدیم که میدانی بسیار پر جنب و جوش بود و موزیک زنده در حال اجرا طنین بسیار خوبی به آن میداد.
نهایتا مجدد به سمت ساحل بازگشتیم تا از مجسمههای چرخان علی و نینو (Ali & Nino) که چرخش کامل آنها حدود 10 دقیقه به طول میانجامید برسیم و سپس به سمت چرخ و فلک که هزینه آن 3 لاری به ازاء هر شخص بود روانه شدیم که دید بسیار خوبی از شهر و دریا به ما میداد.
سوار شدن به چرخ و فلک در غروب دل انگیز باتومی و دیدن غروب آفتاب در کنار مجسمههای متحرک علی و نینو و صحنه پهلو گرفتن کشیها خالی از لطف نبود. بعد از پیادهروی در ادامه بلوار باتومی و بازدید از موسیقیهای محلی اجرا شده که سبکهای مختلف موسیقی از موسیقی پاپ تا راک و موسیقی سرخ پوستی را شامل میشد، ساحل روبروی برجهای هیلتون (Hilton towers) به عنوان محل شبمانی انتخاب گردید و به علت خوب بودن هوا در کنار دریا بدون چادر شب رو گذروندیم. سوپ آماده و نودلیت برای شام خوردیم البته قصدمون این بود یکی دو ساعتی استراحت کنیم و باز بیدار بشیم و زندگی شیانه باتومی رو تجربه کنیم ولی از فرط خستگی تا صبح خوابیدم.
علاقه شخصی من به کوهنوردی و صعودهای بلند هیمالیایی منجر شد که به شکل حرفهای این ورزش رو دنبال کنم و به سمت مربی شدن و راهنمای کوهستان شدن برم.