چند سالی بود که داشتم کوهنوردی میکردم، یه روز توی جنگل داشتیم قدم میزدیم، برنامه تقریبا جدی بود من جلودار تیم بودم و آزاد هم مسئول جیپیاس برنامه بود، تقریبا بدون اشتباه تیمی که خیلی ضعیف بودن رو یه روزه 25 کیلومتر راه آوردیم و از کنار جنگل رسیدیم به کنار دریا، برنامه خیلی خوبی بود نه از حیث اینکه یه جای جدید رو دیده بودم بلکه به خاطر اینکه در اثنای صحبت با علی (عقبدار تیم) با اصطلاح هیچهایک آشنا شدم و خیلی تحقیق کردم روش. منم که دیونه سفر و هیجانم یه روز با یه گروه رفتیم وایسادیم کنار جاده و چند روز کولهگردی کردیم بدون اینکه هزینهای پرداخت کنیم.
قرار بود بریم روسیه به خاطر حضور ایلیا دوست بسیار خوبم ولی به خاطر موضوعات ویزا و اینا مسیر عوض شد و قرعه خورد به نام گرجستان. اولین سفر کولهگردی دوتامونم به یه کشور دیگه بود. خودم و آزاد رو میگم. مسیر رو به گونهای طراحی کردیم که با کمترین هزینه و کمترین درگیری با مشکل ویزا بتونیم چند روزی بگردیم. پس تصمیم گرفتیم از ترکیه وارد باتومی بشیم و اون منطقه رو شخم بزنیم به اصطلاح خودمون، با وب سایت دکوول تا انتهای این سفرنامه همراه باشید.
برنامه رو بستیم رو 13 تیر که هفته آخر ماه رمضون هم بود و دل زدیم به دریا و رفتیم به سمت مقصد. سختترین بخش سفر وقتی بود که تصمیم گرفتیم که بریم و پاش وایسادیم و سفر رو به انجام برسونیم. در ادامه روز شمار سفری رو مینویسم که از 13 تیر تا 19 تیر طول کشی
حرکت از تهران ساعت 18:45 دقیقه از ترمینال غرب به مقصد ماکو تعیین شده بود. قیمت بلیط 48000 تومن بود که 10 درصد هم تخفیف اینترنتی گرفتیم. اتوبوس رو نگهداشتم تا آزاد برسه چون راهش دور بود و قرار بود از سر کار بیاد یکم دیر رسید. تازه آزاد روزه هم بود و برای شام سیبزمینی و تخم مرغ آب پز با نان فراوان آماده کرده بودم. حالا بگم چون تو ماه رمضون بودیم و آخراش هم بود آزاد گفت من میخوام روزه بگیرم، منم گفتم هر جور که دوست داری و راحتی (به این خاطر هست که تونستیم با هم سفرهای دیگهای بریم چون تفاوتهایی که داریم رو تونستیم قبول کنیم و احترام بذاریم).
به همین خاطر غذای مورد نیاز آزاد برای سحری و شامش رو من تدارک دیده بودم و آماده بود. همین اول سفر هم یه نکته خیلی مهم رو یاد گرفتم اون هم اینکه در سفرهای طولانی و نسبتا طولانی نسبت به وسیلههات خیلی باید حساس باشی. همین اول سفر قاشق و چنگالم رو جا گذاشتم تو اتوبوس (با وجود اینکه پیاده شدنی چک کردم که چیزی جا نذاریم ولی به هر حال نشد و تا آخر سفر یه قاشق داشتیم). پس میبایست نسبت به وسیلهها حتی کوچکترین وسیله هم بسیار حساس بود، چون جاهایی به درد میخوره که اصلا فکرشم نمیکنی. بعد شام سعی کردیم بخوابیم و چون دوتامونم سر کار بودیم و اینا یه خواب خوب زدیم به رگ.
ساعت 8 صبح بود که چشم تو ترمینال ماکو باز کردیم (874 کیلومتر از تهران)، احساس نیاز به دستشویی داشتم که همین اول سفر 500 تومن خرج گذاشت رو دستمون، اعصابم خرد شد یکمی با این 500 تومن یه مسیر تاکسی میتونستیم بریم اگر میخواستیم. گردنم از دیروز خیلی درد میکرد، اسپاسم لعنتی ولم نمیکرد. اومدیم بیرون و یه نفس عمیق کشیدیم و پا گذاشتیم بیرون ترمینال، از جلو راننده تاکسیا گذشتیم تا بریم جایی که بشه یه ماشین گرفت. اولین ماشینی که بهمون توجه کرد یه راننده تاکسی بود که بدون اینکه کرایهای بگیره ما رو به میدونی رسوند که هم تزریقاتی داشت و هم داروخونه.
یعنی جایی که من باید به داد گردنم میرسیدم تا در ادامه سفر اذیتمون نکنه. نکته جالب توجه این بود که راننده در حال کار بود و از افراد دیگری که سوار و پیاده میشدن پول میگرفت ولی از ما هزینهای دریافت نکرد. همین انرژی مثبت خیلی زیادی رو به ما تزریق کرد. رفتیم تو داروخونه و ازش شل کننده خواستم که یه پماد داد و من هم همونجا باز کردم که آزاد مالید به گردنم و دوباره راهی شدیم. متاسفانه اسپاسم عضله گردنم چند روزی بود که درگیرم کرده بود و این تداخل کرد با روزای اول سفرمون. ساختار شهر ماکو هم تو نقشه مشخص هست شهریه که بین تو تا کوه کاملا کشیده شده قرار داره و امکان پیاده طی کردنش اصلا ممکن نیست.
کارمون تو داروخونه تموم شد و رفتیم دوباره کنار خیابون وایسادیم، فاصله زیادی تا مرز بازرگان نداریم فکر کنم حدود 15 کیلومتر. دومین کسی که بهمون توجه کرد یه نیسان آبی رنگ بود، ماشین که بار ایزوگام داشت با سرعتی بسیار کم به سمت خروجی شهر حرکت میکرد و نهایتا در خروجی شهر پیاده شدیم، تجربه دوم وقتی نمیدونی بار وسیله نقلیه چی هستش حتما از کاور کوله برای کولت استفاده کن، بار ایزوگام این ماشین باعث شد که لکهای خیلی زیادی روی کولم بیفته که الان هم دارم سفرنامه رو ادیتش میکنم هنوز پاک نشده.
چند دقیقه بعد آقای حسنپور با پرایدش کنارمون نگهداشت تا ما رو به مرز برسونه (21 کیومتر باهاش رفتیم)، بعدا فهمیدیم که کوهنوردی بودن تیپمون جذبش کرده بود سوارمون کنه. آقای حسنپور رئیس هیات کوهنوردی شهرستان ماکو و مسئول گروه ساوالان ماکو بود که زحمت ما را تا گمرک بازرگان کشید، البته کار پلاک کردن ماشین و آماده کردن گواهینامه و اینارم میکشید. ساعت 9 صبح رسیدیم به گمرک بازرگان، من و آزاد اولین سفرمون بود که به این شکل با هم، همپا میشدیم و تو محیطی غیر از کوه باهم پا میذاشتیم.
در داخل گمرک اتومبیلهای مخصوصی در نظر گرفته شده بود (GLX) که با دریافت 500 تومان به ازاء هر شخص جابجایی درون گمرکی را برای مسافران ممکن میساخت .البته متوجه شدیم که اگر بار اضافی در صندوق بذارید به ازاء اون هم مبلغی میگیرن از شما. این قسمت رو هم پیاده رفتیم و ساعت 9:50 دقیقه صبح به محل ایست بازرسی گمرک رسیدیم. بعد از انجام تشریفات اداری (توجه داشته باشید که عوارض خروج از کشور در مرزهای زمینی را حتما در همان محل انجام دهید.
تجربه ما: پرداخت عوارض خروج از کشور رو تهران انجام دادیم، اما به خاطر منطقه آزاد تجاری بودن مرز بازرگان، شماره حسابی که باید پول واریز میشد متفاوت از شماره اعلام شده در تهران بود و به این دلیل مجبور به پرداخت دوباره عوارض در محل گمرک شدیم، وقتی برگشتم من تونستم پولم رو دوباره بگیرم ولی آزاد هنوز هم مونده پولش.) ساعت 10 به خاک ترکیه پا نهادیم و بعد از خارج شدن از گمرک در خاک ترکیه به دنبال اولین ماشین به سمت شهر دوبایزید (Doğubeyazıt) بودیم.
بعد از گذشتن چند کامیون، نهایتا ماشین ترانزیت بنز قرمز رنگ (راننده کرد بود و با لحجه کرمانجی صحبت کند، بار ماشین هم لباس بود) نگه داشت و با کمک ایشون ساعت 11:45 دقیقه به اولین شهر ترکیه با نام دوبایزید (35.4 کیلومتر از مرز بازرگان) رسیدیم. علاوه بر بحثهای سیاسی معمول و به روز، زیباییهای قفقاز، زنان گرجستان و فرهنگ گرجستان از جمله موضوعاتی بود که راننده با لحجه کردی خود ما را مستفیض فرمودند.
به محض پیاده شدن، اتومبیل تریلر بنز دیگری به مقصد شهر ایغدیر (Igdir) رد میشد که سوارمون کرد و تو سه راهی (دوبایزید- ایغدیر و مرز نخجوان، 50 کیلومتری دوبایزید) از اتومبیل پیاده شدیم. بعدش با یه ون رفتیم به سمت ایغدیر که ساعت 12:30 دقیقه به داخل شهر رسیدیم (4 کیلومتر). شهر محرومی بود، تصمیم گرفتیم یکم پیاده بگردیم شهر رو، به کمک نقشه راه خروج رو در پیش گرفتیم و به سمت خروجی شهر حرکت کردیم و نهایتا بعد از طی بخشی از شهر به انتظار اتومبیل ایستادیم.
وایسادیم تو سایه و عکس گرفتیم و یه اتومبیل ون دیگه کنار ما نگه داشت که از کردهای ترکیه بودند اما فارسی هم تا حدی بلد بود (کتاب آموزش زبان فارسی که در ماشین بود همون لحظه که نشستم تو ماشین نظر منو جلب کرد به خودش) و البته ترکی هم میتونستند صحبت کنند. احمد راننده ماشین بود و قرار شد با اون دو نفر تا روستای توزلوجا (Tuzluca) همسفر شیم (40 کیلومتر از محل ایست قبلی). وقتی ما احمد و سیفالله رو دیدیم ماشینشون پر از وسیله بود و جایی برای نشستن نبود و مسیر رو که بهشون گفتیم جوابشون این بود که ما رو میبرند ولی باید برن وسایل رو خالی کنن خونه و ما باید 10 دقیقهای منتظر بمونیم.
اولش شک کردیم که منتظر بمونیم یا نه ولی بعد دیدم چیزی از دست نخواهیم داد و برای خودمون هم تعجب آور بود که اینجوری واسه کمک به ما مشتاق بودن. البته بعد از همون ده دقیقهای که گفته بودن اومدن و ما رو سوار کردن. احمد سرحدی معلم تاریخ بود تو ترکیه و تو کار فروش لباس هم بود. ساعت 14 بود که به روستا رسیدیم و با اصرار احمد به داخل روستا رفتیم و بهمون گفت که میخواد معدن نمک بسیار زیبایی که اونجاها هست رو بهمون نشون بده.
طبق گفتههای احمد معدن عمقی حدود 17 کیلومتر داشت به نحوی ایجاد شده که حتی ماشینهای باری بسیار بزرگ نیز بتوانند در داخل آن تردد کنند (شکل 9 و 10). بعد از بازدید از این روستا احمد و دوستش سیفالدین برای ما مقدار زیادی زردآلو خریدند و به همراه آب معدنی و یه تیشرت و یه پیرهن نو به ترتیب برای من و آزاد به عنوان یادگاری ما رو تو خروجی روستای توزلوجا پیاده کردند . ظاهرا این منطقه از لحاظ زردآلو بسیار غنی هست و واقعا زردآلوهایی که بهمون داده بودند به اندازه سیب بود، راجع به طعمشم صحبت نمیکنم که دلتون نخواد
ساعت 14:55 دقیقه رو نشان میداد. بعد از حدود 20 دقیقه سوار بر اتومبیلی شدیم که با فرزند خود به سمت روستایشان میرفتند و ما را تا حدود 15 کیلومتر جلوتر و سر دوراهی دیگری رساندند. تعداد ماشینهای عبوری از این مسیر بسیار کم بود (البته به خاطر نزدیک شدن به عید فطر بود که برای مردم اون منطقه بسیار ارزشمنده و ما در جادهای که به سمت شهر کارس میرفت بیش از یک ساعت به انتظار ایستادیم و بالاخره با اتومبیل مشکی رنگ رنو فلورانس که با سرعت بالایی مسیر را ادامه میداد در ساعت 16:35 دقیقه به شهر کارس دست یافتیم، این دو نفر بار اول نگه نداشتند و رد شدند و بعد از چند دقیقه دوباره برگشتند و ما رو سوار کردند. وظیفه خطیر بیدار کردن آزاد از اون طرف خیابون که بهش گفته بودم تا تو سایه درخت بخوابه تا انرژیش رو نگه داره خیلی لذت بخش بود ولی مگه بیدار میشد.
بالاخره سوار شدیم و تا مقصد یه ایست بازرسی هم بود که ازمون پاسپورت خواست و بهش دادیم و بعد از بازرسی به ادامه مسیر پرداختیم. تعداد این ایست و بازرسی ها در راه خیلی زیاد بود حتی در مناطق جنوبی و مرزی زره پوش هایی در رفت و آمد بودن. ازشون خدحافظی کردیم و دوباره یه گوشه دیگه به انتظار ایستادیم (80 کیلومتر از نقطه قبلی فاصله گرفته بودیم). با یه پسر دیگه به سمت آرداهان (Ardahan) رفتیم. ساعت 17 رو نشون میداد. کسی که ما راه سوار کرد از شهر کارس به سمت شهر آرداهان میرفت تا برادرش را که از زندان مرخصی گرفته بود را به کارس بازگرداند. (90 کیلومتر از کارس اومدیم با این ماشین). دوباره خاطر نشان میشم که عید فطر بود، یکی از عزیزترین عید ترکها در طی سال. ساعت 18:15 به شهر آرداهان رسیدیم و در خروجی شهر به سمت شاوشات و آرتوین پیاده شدیم.
علاقه شخصی من به کوهنوردی و صعودهای بلند هیمالیایی منجر شد که به شکل حرفهای این ورزش رو دنبال کنم و به سمت مربی شدن و راهنمای کوهستان شدن برم.